هیچی... همینجوری...

+ دیشب توی یه مسیره یه ساعته از غرب به شرق، یکهو همه جور حسی به سراغ من اومد. تند و تند. انقدر مطلب توی ذهنم اومد برای نوشتن... به معنای واقعی کلمه "هجوم" آورد...

توی اون یه ساعت پر شدم از عشق،دلتنگی،نفرت،خشم،دلتنگی،بازگشت،نفرت،خشم... خشم... خشم...


+ یه آهنگی گوش کردم انقدر باهاش همزادپنداری کردم خودمم تعجب کردم!!

+ توی مسیر برگشت فقط من بودم و آسمون پر ستاره و کوه های خوشگل بلند و گاهی هم ماه.

من عاشق اون مسیرم. که متاسفانه فقط سالی یه بار پیش میاد که برم اما همون سالی یه بار هم با تمام وجود می بلعمش!

عاشق اون خونه م که بالای کوهه و وقتی توی تراسش وایمیسی حس میکنی کوه توی حلقته انقدر که بهت نزدیکه!

 

+ دیشب یه مطلب خیلی مهم یادم اومد و دلم قرص شد. دلم یجور شیرینی قرص شد.

آدمایی توی زندگی من هستن (نه از اون نوعی که قبلا گفتم) اینا خاصن. از این نظر که یجور تکیه گاه و فرشته ی نجات "پنهان" محسوب میشن برام. به عبارتی همون بالقوه.

به تعداد انگشتای دست شاید باشنا. اما هستن. به زبون ساده تر، مطمئنم اگه خدایی نکرده روزی برسه که من به طرز وحشتناکی درمونده شم و حس کنم هیچ راهی ندارم، اینا درست همون موقع هستن برام. یعنی الانشم هستنا.ولی خب به دلیل یه سری ملاحظات و فرهنگای مسخره،الان نمیشه حرفی بهشون زد یا کاری ازشون خواست.

ولی خودم "دیدم" که یجور خوبی دوسم دارن.و انقدررر این برام ارزشمنده که خدا میدونه. درست مثله کسی که یجای دوری یه عالمه گنج پنهان کرده برای روز مبادا، دقیقا همونجوری!!


نظرات 1 + ارسال نظر
زینب(مسافرکربلا) سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 14:05

اینجایی که گفتی باید خیلی قشنگ باشه
خوش به حالت همچین کسایی رو داری اینجوری هیچ موقع احساس تنهایی نمیکنی .

آره شرق تهرانه. هنوز تا حدودی بکر مونده
چه فایده وقتی نمیشه ازشون استفاده کرد تا موقع مرگ!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.