بیست و هفت سالگی... سلام!

نمیدونم من هیچوقت نفهمیدم وقتی روز تولد آدم میاد، دقیقا چند سالش میشه! یعنی الان من 27 رو تموم کردم وارد 28 شدم یا تازه شدم 27 ساله؟!


*نوجووان که بودم،سن ایده آل و تکاملم توی خیالاتم 24 بود... فکر میکردم - یعنی مطمئن بودم - وقتی 24 ساله میشم دیگه کامل شدم و به همه خواسته هام رسیدم. توی خیالاتم، توی سن 24 سالگی وکیل بودم،ازدواج کرده بودم و بچه داشتم و حسابی خوشبخت بودم... امان از روزگار...


بگذریم... دیگه دوست ندارم هر سالی که تولدم میشه غمبرک بگیرم( یا بزنم؟!) و بشینم غصه بخورم که ای وای پیر شدم،ای وای عمرم گذشت و (خیلی معذرت میخوام ؛) به قول بابایی ) هیچ پــــُــخی نشدم (نمیدونم میدونید یا نه. ولی این اصطلاح مشهدیه. یعنی مثلا به هیچ جا نرسیدم ؛)

امروز - یا امشب- برای اولین بار یه لحظه، قد یه ثانیه فکر کردم راجبه سالی که گذشت،اینکه چجوری گذشت. نه بابا. اونقدرا هم افتضاح و ناامیدکننده نبوده ها! از 31 خرداد پارسال تا 31 خرداد امسال که چند دقیقه ی دیگه میرسه،خیلی هم برای من بیخودی نگذشته. درسته وکالت قبول نشدم،ولی این که همه چیز نیست. هست؟! در عوض کلی چیز یاد گرفتم.اعتماد به نفسی رو که هیچ وقت نداشتم تاحدودی بدست آوردم. دیگه وقتی کسی ازم سوال حقوقی میکنه نمیترسم و سعی نمیکنم از سوالش رد شم و جواب ندم.اتفاقا جواب میدم و خوب و درست هم جواب میدم. بلافاصله هم از نازی (نازنین ترینم دوستم از دوره ی لیسانس) که الان یه کارآموز با تجربه ست میپرسم و خوشحال میشم که درست جواب مردم رو دادم! و این یعنی یجور پیشرفت دیگه،مگه غیر از اینه؟! 

از پارسال تا امسال، من به چند تا آرزوی فانتزی زندگیم - یا به قول دخترعموم - دلخوشیام - هم رسیدم. و فکر میکنم خود این اتفاق قشنگی باشه.

مهم تر از همه ی اینا که من توی این یه سال دوستی های شیرین و خوبی رو تجربه کردم. مثل دوستی با نرگس بانوی نازنینم که وقتی برای اولین بار با زینب جان و خواهر عزیزش رفتیم خونه ش،انقدر قشنگ و مهربون ازمون استقبال و پذیرایی کرد، انقدر حرفای قشنگ راجبه من بهم زد، که من از اون روز حس خیلی خوبی دارم که همیشه همرامه. و وقتی برای بار دوم برای مولودی امام زمان(عج) رفتم خونه ش، انقدر خونه ش پر از حس خوب بود،انقدر لذت بخش بود، که من جلوی عمه م و دخترش(که با خودم برده بودمشون) کلی کیف کردم بابت داشتن همچین دوست باصفایی، با میزبانی فوق العاده ش.

از پارسال تا امسال، دوست عزیزدلم ،شقایق گلم، با حرفای قشنگ و به موقعش،باعث شد من به آدمای اطرافم بیشتر توجه کنم. توجه کنم به این که هستن کسانی اطرافم که منو دوست دارن و همیشه برای من هستن و نمیذارن اتفاقی برام بیفته... 

من فهمیدم کسی بوده و هست توی تمام این سالا ، کنارم،که همیشه منو یجور دیگه دوست داشته،درحالیکه من به اون از همه بی تفاوت تر و سردتر بودم...

من آدم معروفی نیستم،هیچکس برای بودن باهام،برای حرف زدن باهام،سر و دست نمیشکونه،اما منم توی دنیای خودم آدمایی رو دارم که برام ارزش قائلن،منو میفهمن و بهم نشون میدن که براشون ارزشمندم. و فکر نمیکنم این حس با هیچی عوض کردنی باشه.

از این موارد با ارزش بودن چندتا هست که لمس کردم. یکیش این مورد هست که الان خدمتتون عرض میکنم. نمیدونم شما عزیزانم میدونید یا نه. ولی من چند سالی هست افتخار خدمتگزاری به قرآن رو دارم در این سایت  و شاید بشه گفت توی مواقعی که از زندگیم ناامید محضم و احساس میکنم هیچ توشه ای جمع نکردم،یه روزنه ای ته دلم روشن میشه که بالاخره ساعت هایی از زندگیم رو توی این سایت و برای قرآن صرف کردم و دلم خوشه که همین باعث شفاعتم باشه... اما نکته ای که میخوام بگم ،خدایی نکرده پز دادن و فخرفروشی و اینا نیست.چون من اصلا کاری نمیکنم که بخواد در حد پز دادن باشه!! اما همون حضور کوچیکم توی اون سایت،برای مدیرش ارزشمند تلقی میشه و قدردانی میشه و استعفام هیچوقت قبول نمیشه!! من مدیر این سایت رو زیاد نمیشناسم و ندیدم. فقط میدونم یک روحانی محترم هستن.ایشون هم شناخت آن چنانی از من ندارن. ولی برای وقت و انرژی ای که میذارم حرمت قائلن...

خب دیگه خیلی گفتم. نمیدونم اصلا اون برداشتی که میخوام از این حرفم میشه یا نه...

و اما اتفاق قشنگ و مهم دیگه که همین دیروز و امروز رقم خورد، لطف بی نهایت یک بزرگوار به من بود که واقعا غافلگیر و هیجان زده م کرد.  و این اتفاق،پیشنهاد ایشون برای چاپ یکی از مطالب وبم توی فصلنامشون بود که خیلی خوشحالم کرد و اصلا فکر اومدن چنین روزی رو نمیکردم!

البته یک غم بزرگ هم به غم های روی دلم اضافه شد. و اون اینکه نمیتونم فعلا به خانوادم چیزی بگم تا ببینم چی پیش میاد...


پ.ن: ببخشید اگه پستم انسجام نداره، وسطش هی پاشدم، مطلب خوندم... مثل مطلبی که امیرعلی توی پیجش گذاشته بود درباره ی تموم شدن رادیو هفت... دلم گرفت به طور بدی... تاثیر گذاشت روی نوشتنم... بازم ببخشید...


بعدا نوشت : زیر پستش نوشتم که امروزی که تازه شروع شده تولدمه... ولی از این اتفاق یه غم بزرگ رو دلم نشست.

بعد برگشتم همینجوری دوباره نظرا رو نگاه کردم.

دیدم اسممو آورده توی نظرا نوشته تولدت مبارک.

به قول شقایق : اینم کادوی تولدم؛))

و این حس و ذوق رو هر چقدر هم بچگونه باشه با هیچی عوض نمیکنم!!


بعدا تر نوشت ؛)) : چه شبی شده امشب من نخوابم ببینم تا صبح دیگه چیا پیش میاد !!

سریال پایتخت که تموم شد رفتم اینستا،بازیگر ارسطو آدرس پیج سریال رو گذاشته بود. یه کم بعدش دوباره ریفرش کردم صفحه رو. دیدم صفحه پایتخت پست گذاشته.لایک کردم و نوشتم :اولین لایک. بعد که داشتم همینطوری نگاه میکردم دیدم اسممو آورده آدرس دانلود اپلیکیشن سریال رو گذاشته و نوشته اینم جایزه اولین لایک!!

هرچند نرم افزارش مسابقه از خود سریاله و هر پیامی پول کم میکنه و احتمالا شرکت نخواهم کرد، ولی در هیجان انگیزتر کردن امشبم نقش داشت و حالمو خوب کرد!


پ.ن : بنظر شما من خل و چلیم تا چه حده آیا!؟ ؛))


طالع اگر مدد دهد، دامنش آورم به کف؛)

خب، میخوام از بهترین اتفاق امسال براتون بگم. که واقعا برام قشنگ و رویایی و جزو آرزوهام بود...

قبلش اینو بگم که بنظرم باید به آرزوهای هم احترام بذاریم ،نه؟ هر چقدرم بنظرمون کم ارزش یا الکی باشه... چون به هرحال هرکی یه چیزی براش قشنگ و ارزشه دیگه درسته؟ مسلما مخاطب این حرفم شما نازنینان نیستید چون شماها منو توی این مدت شناختید و من هم. و بنظرم همین احترام متقابل یه عامل مهمیه که دوستیه ما رو محکمتر کرده.

من یه کسی رو خیلی دوست دارم و فکر کنم یه بار هم اینجا ازش نوشتم روزی که توی فیص برام درخواست دوستی فرستاد و من مثله یه نوجوون 14 ساله ذوق کردم...

اتفاق خوبه امسال من اینه که امسال تونستم دوبار این عزیز ِ جان( چقدر این اصطلاح شقایق رو دوست دارم؛) ) رو ببینم!!

یه بار در نمایشگاه کتاب که عکس و امضا هم گرفتم و بار دیگه هم چهارشنبه 20 خرداد توی فرهنگسرای ابن سینا که مراسم رونمایی کتاب خانم لاری پور که این جانِ دل مجری این برنامه بودن.



هر چقدر از حس قشنگی که این آدم بهم میده بگم کم گفتم.دارم به این مساله میرسم که عشق لزوما اون چیزی نیست که توی ذهن همه ی ما رایج شده، بلکه میتونه خیلی فراتر باشه و یه وسعتی داشته باشه بزرگ...


+ اتفاق دیگه ی این روزا،ایجاد اینستا بود که واقعا ترغیبای شقایق گل موثر بود درش !! البته از اونجایی که من خیلی خاصم؛) در اینستا هیچ پستی تاحالا نذاشتم و احتمال زیاد اصلا هم قرار نیست بذارم. اما ازش استفاده میکنم برای لایک کردن افراد محبوب زندگیم،کسایی که با دیدن پستاشون و خوندن همون نهایت دو خط توضیح زیرش حس خوبی میگیرم ازشون. و بنظرم اگه آدم تعادل رو رعایت کنه و زمان رو درنظر بگیره،این برنامه خیلی برنامه ی خوبیه. همین که میتونی با هنرمند محبوبت مستقیم در تماس باشی و بدونی خودش داره میخونه و رصد میکنه و یه جاهایی نظر مخاطباشو میپرسه و تو نظر میذاری حس خیییلییی خوبی میده!

 

++ و اما یه اتفاق قشنگ مرتبط با دو پاراگراف فوق اینه که. من چهارشنبه شب رفتم توی صفحه ی امیرعلی خان و زیر پستی که راجبه مراسم کتاب بود چندتا کامنت گذاشتم در شرح احساساتم راجبه اون برنامه، بعد ِ چند دقیقه که دوباره به اون صفحه مراجعه کردم که اسکرین شات بگیرم برا دوستم بفرستم دیدم اون پست حذف شده. اصن یجور بدی حالم گرفته شد... نمیتونم وصف کنم :(  اما... رفتم زیر پست قبلیش نوشتم که خیلی ممنون که پست فلان رو حذف کردید کلی کامنت گذاشته بودم حتما نخونده پاک شد...

باورم نمیشد که درست دو دقیقه بعد جواب داد که اول همه رو خوندم بعد پاک کردم.

منو میگی؟؟ رو ابرا و آسمونا بودم کلا از ذوق!!

و البته یه حس غم انگیزی از موقع دیدنش توی نمایشگاه وجودمو فراگرفته ، بخاطره چی؟ چون هیچکسو ندارم از نزدیکام که ذوق و شوقمو بفهمه... احساس میکنم کلی حس و شوق دخترونه موندم توو گلوم... خیلی بده ها نیست؟؟ همیشه اینجور وقتا توی زندگیم حس کردم اگه مثلا یه خواهر میداشتم آیا بازم این حس همرام بود؟؟ نمیدونم... دوستم میگه خیلیا هستن که خواهر دارن ولی انگار که ندارن. ولی خب من که منظورم اونجوری نیست... منظورم یه خواهر خوبه...

درسته دوستام همیشه و به لطف تکنولوژی برام هستن تا احساساتم زیاده از حد سرکوب نشه، ولی خب... حضوری حرف زدن و ذوق کردن و دیدن ذوق متقابل دیگران یه چیزه دیگست دیگه، نه؟؟

فکر کنم تنها کسی که دارم توی این زمینه ها، عمه ی عزیزم هست... که اونم شکر خدا خونشون دیگه دور شده و بدمسیر... و دیدنش تنهایی بدون خانواده دیگه خیلی کم پیش میاد...


** این دو تا مطلبی که گفتم خودشون کلی توضیح دارنااااااا

باشه سری بــــــــــــعد!!

پ.ن1 : راستی جدیدا یه سریالی هم شروع کردم به دیدن که اونم باشه توی پستای بعدی ایشالا ؛)

پ.ن2: عنوان مطلب، تک بیتی هست که ایشون همیشه آخر برنامه رادیو هفت میخوند...

تلنبار رویدادی!!

اول بگم خیلی حس خوبیه این که دوباره میتونم بنویسم... حسی که هم بخاطر تنبلی از خودم دریغ کردم هم به امید درست شدن بلاگفا...

نیست من یه نویسنده ی قهارم اصن دنیا داشت از نبودم دیگه رو به افول میرفت؛))

ولی واقعا بارها و بارها به این مساله رسیدم - و این دفه بیشتر از قبل- که وقتی عادت کنی به نوشتن، اون وقت ننوشتن طولانی مدت واقعا برات عذاب آور میشه.من که خدایی حس میکردم نمی نویسم لحظه هامو انگار یه چیزی کم دارم... خب بگذریم... هی دلم میخواد برم سر اصل مطالب،ولی مثل اینایی که مثلا براشون بزرگداشت میگیرن بعد چند سال میخوان روی سن حرف بزنن حرفشون نمیاد هی مقدمه میرن،منم اون جوری شدم؛))

خانه ی اجاره ای؛((

* سرآغاز هر چیز نام خداست


سلام. خب الان بیشتر از یک ماه هست که متاسفانه بلاگفا غیرفعاله و حقیقت منم دیگه بیشتر از این طاقت نیاوردم که ننویسم و توی این مدت هم عمیقا حس سنگینی ننوشتن روی دوشم سنگینی میکرد!! بنابراین علیرغم میل باطنیم فعلا اومدم اینجا و انشالا به محضی که اونجا درست شه همه مطالب طبق تاریخ منتقل میشه.

* خیر مقدم پیشاپیش به همه ی دوستان نازنینم